دست از سرم بردار، سرت به کار خودت باشد

تصحیح بیش از اندازه یا مدیریت خرد در رابطه

سلسله مقالاتی در زمینه تخریب کننده های رابطه از زبان مراجعین

این بدان معنی نیست که من قدردان کارهای خوبی که تو برای من می کنی نیستم بلکه گاهی اوقات فکر می کنم حتی کمک  های تو واقعاً در جهت کنترل ریز به ریز کارهای من است. وقتی تو بیش از حد رو مخ من هستی و بکن نکن می کنی، وقتی تو کارهایی برای من می کنی که من خودم برای خودم می توانم انجام دهم،  وقتی دائم در حال جبران کارهای من و درست کردن آنها هستی،  به گونه ای داری به من می گویی که من به اندازه کافی با کفایت نیستم که خودم را اداره کنم. جای تعجب نیست که تو فکر می کنی باید من را دائم درست کنی. گاهی وقتها  به نظر می رسد که زندگی تو حول محور درست کردن من شکل گرفته است انگار هیچ کاری به جزء تصحیح من نداری که انجام دهی.

وقتی تو بدون اینکه از تو در خواست کرده باشم من را نصیحت می کنی این برای من بدین معنا است که به من اعتماد نداری که بتوانم خودم کارهای درست انجام دهم، احساس می کنم که به هوش من احترام  نمی گذاری. در حقیقت احساس می کنم تو اصولاً احترامی برای من قائل نیستی.

تو دائم در حال موشکافی رفتارهای من هستی و در شگفتی که چرا دائم همه چیز را با تو در میان نمی گذارم. چرا باید همه چیز را به تو بگویم وقتی پاسخ تو همیشه یک جور است “و آن این است که به من می گویی می توانستم بهتر رفتار کنم و دائم  می گویی که چقدر از دست من ناراحتی”. هر کاری می کنم هیچ موقع کافی و درست نیست مگر اینکه مطابق میل و نظر تو رفتار کرده باشم.

می دانم که این حرفها را که صادقانه می زنم آخرش پشیمان می شوم و تو وقتی می بینی که من نقطه نظراتم را بیان می کنم خیلی ناامید شده، از دست من رنجیده و عصبانی می شوی. من از این همه مسئولیت برای خوشحال کردن تو خسته ام و از اینکه همه اش به فکر این باشم که کاری نکنم که تو ناراحت نشوی درمانده شده ام. این هم به معنی این نیست که نمی خواهم تو خوشحال باشی بلکه فکر می کنم خوشحالی و نا خوشحالی تو مسئولیتش به عهده ی خودت است. ای کاش تو به جای این همه تمرکز روی من، روی خودت متمرکز می شدی! این همه فشار برای من خفقان آور است. این احساس باعث می شود که بخواهم روز به روز از تو دور شوم.

من از همه ی کارهای خوبی که برای من کرده ای قدردانی می کنم. ولی تو  پا  را فراتر  می گذاری. تو جاهایی که دعوت نشده ای خودت را درگیر می کنی. خیلی زیاده از حد وارد مسائلی می شوی که مربوط به تو نیست و بعد هم رنجیده خاطر می شوی. انگار من به تو به خاطر چیزهایی که از تو درخواست نکرده ام، بدهکارم. می فهمم که این گفته های من به نظرت خشن می رسد و تو را آزرده می کند، ولی لطفاً خواهش می کنم یک کم عقب تر بایست.

خواهش می کنم، از تلاش برای تغییر من دست بردار و در عوض روی خودت تمرکز کن. تنها چیزی که دوست دارم از تو بشنوم این است که ببینم که در مورد اشتباهات خودت هم چیزی بگویی و مرزهایت را روشن کنی و بفهمی که از مرز و حدود من عبور کرده ای. می فهمم که می خواهی کمک کنی، می فهمم که می خواهی همراهی کنی، ولی آنچه نمی فهمم این است که تو نوعی نیاز وسواس گونه به انجام  همه چیز درهمه زمانها توسط خودت داری. تو می خواهی همه چیز زیر ذره بین تو باشد و هرگز چیزی از قلم نیفتد. چرا به جای تصحیح و اصلاح من حواست را جمع کار خودت نمی کنی؟!

آیا این  داستان این نمونه برای شما اشنا نیست؟!